ادبیات فارسی دوره ی اول متوسطه رودخانه

مشخصات بلاگ

لحظات خوب و پرباری در کنار هم داشته باشیم . نظرات سازنده یادتون نره . موفق باشید

آخرین نظرات
  • ۲۷ دی ۰۰، ۱۲:۳۲ - کامران پشتوان
    درود

۴۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

 

نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم

سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم

بین جان من و پیراهن من فرقی نیست

هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می میرم

بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد

مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم

بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا

مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم

روح ِ برخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست

بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می میرم...

با گریه دارم می نویسم باز

باران گرفته شهر و روستا را

از نو شبیخون می زند پاییز

می گیرد از ما لیدر ما را

باران شدید اللحن می بارد

سونامیی انگار در راه است

گویی که بویی برده جریان

اما " خبر کوتاه و جانکاه" است

ای مرگ بد! خوبان کشی تا چند

ای زندگی! خود محوری تا کی؟

اخراج تلخی بود هادی جان!

این اشتباه داوری تا کی؟

زود است کفشت را بیاویزی

این کار را با ما نکن مشتی!

با اینکه بیدارم ولی از صبح

هی خواب می بینم که برگشتی

یکباره تنها می گذاری مرد

گل های غمگین یتیمت را

پیش از سفر بنشین و روشن کن

تکلیف بازوبند تیمت را

با هر گلی یاد تو می افتیم

قلب هواداران پر از هادی ست

غمگین ترین موجود این دنیا

هر جمعه ورزشگاه آزادی است

رفتن که پایان کبوتر نیست

در آسمان یکه تازی کن

دنیا برات سخت کوچک بود

حالا برو با مرگ بازی کن

با پرچم سرخت بران در باد

پارو بزن تا پیش قایقران

امشب نشسته چشم در راهت

لبخند استقبال ناصرخان

هادی! عزیز قرمز و آبی!

اسطوره از عمق جان قرمز

هرجاکه باشی دوستت داریم

اسطوره پاس گل! خداحافظ...


اثری نمانده از من، به جز این دو دست خالی

 نه ترانه ای نه شعری نه تبسمی نه حالی

 تو کجای قصه هایی که ندارمت نشانی

ز کرم عنایتی کن بگذر از این حوالی

 به چه خوش کنم دلم را؟ به توهم و خیالات؟

 نه به دیدنت امیدی نه به بودنت وصالی

 شب و روز در عبورند و فقط خدای داند

که چقدر خسته ام من ز گذشت این توالی

 اگر آه بود و حسرت تو ببخش نازنینم

 همه چیز بی تو سخت و همه چیز با تو عالی

بیچاره پاییز دستش نمک ندارد
این همه باران به آدم ها می بخشد

اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او می زنند

خودمانیم تقصیر خودش است؛

بلد نیست مثل “بهار” خودگیر باشد تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد

و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد

سیاست “تابستان “هم ندارد که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد

ولی از پشت خنجری سوزناک بزند

بیچاره .. بخت و اقبال “زمستان” هم نصیبش نشده

که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد

او “پاییز” است رو راست و بخشنده

ساده دل

فکر می کند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدم ها بریزد

روزی.. جایی لحظه ای از خوبی هایش یاد می کنند

خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمی گذارند

عادت آدمها همین است ..

یکی به این پاییز بگوید

آدمها یادشان می رود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای

دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگهایت می گذارند

و می گذرند تنها یادگاری که برایت می ماند

صدای خش خش برگ های تو بعد از رفتن آنهاست

ناراحت نباش پاییز،

این مردم سال هاست به هوای بارانی می گویندخراب


زمانه وار، اگر می پسندی ام کر و لال

به سنگ فرش تو این خون تازه باد حلال

مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست

که دوست جان کلام من است در همه حال

قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت

به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال

تو را ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی که تا همیشه

ز چشمت نمی نهم ای فال

تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم

به شوق توست که تکرار می شود هر سال

مرا ز دست تو این جان بر لب آمده هم نهایت نیست

که آسان نمی دهم به زوال

"بیا ،عبور کن از این پل تماشایی،ببین،

ببین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال

جان من مال تو باشد، هرچه غم داری بده

روی کاغذ ثبت کن هر چیز کم داری بده

تا مبادا بر تن ناز تو آسیبی رسد

هرچه در اطراف خود قوطی سم داری بده

شهر عمرت از بلاها دور بادا تا ابد

در خیالت هرچه از احساس بم داری بده

بخت خوب و فال­های سبز ارزانی تو

طالع نحسی اگر در جام جم داری بده

چال لبخند تو دائم ، حال خوبت مستمر

خط اخم و مشکل پر پیچ و خم داری بده

«آیة الکرسی» هزاران بار نذر شادی ات

در دل خود ذره ای اندوه هم داری بده

 

                                                                                                    وبلاگ شاعر

 

نشان از عدل اینجا نیست یا رب! کودتایی کن ...

بیا با عدل و انصافت، میان ما خدایی کن ...

نگاهی کن به بعضی ها که قرآن را علَم کردند

ولی دستِ عدالت را ز بازوها قلم کردند ...

ببین شیطان صفت ها را که در ظاهر مسلمانند!

نماز واجب خود را میان کوچه می.خوانند!

خدایا از تو بعضی ها، فقط ابزار می سازند!

ز تو دم می.زنند و چوبه های دار می سازند!

ز قرآنت روایت ها برای خلق می گویند،

ولی راهی برای دزدی از این خلق می جویند!

خدایا اسم پاکت را چه راحت بی بها کردند ...!

به نام دین تو بر خلقِ مستضعف جفا کردند ...!

خدایا! صبر را بشکن بیا پا در میانی کن!

بیا ازمردم پاکت کمی هم پاسبانی کن!..

ما یک شراب کهنه بدهکار دلبریم
گرگیم و سال هاست کسی را نمی دریم

 

در دور باطلی که فتادیم سرخوشیم
از ابتدا به فکر نفس های آخریم

 

می خواستی که شرط قمارم شوی،شدی
ما آبروی رفته ی خود را نمی بریم

 

آنقدر خورده ایم که ترسم به روز حشر
وقت حساب یکسره بالا بیاوریم

 

هر پیک پیکری است به پیکار در شده. . .
حالم خراب تر شده،بگذار بگذریم. .

 


یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی

لیلا چرا پیراهن زیبا تنت کردی ؟ !

فرعون شهرم ، دل به دریا زد همان شب که

جادوگری با چشم های روشنت کردی

تو دخت چنگیزی که ما را مثل نیشابور

آواره ی دیوار چین دامنت کردی

من بچه بودم ، خوب و بد قاطی شد از وقتی

شوری به پا آن شب تو با رقصیدنت کردی

ما دست کم ، یک کوچه با هم رد پا داریم

یادی اگر از پرسه های با مَنَت کردی

دریا بیا ، آغوش شهر ساحلی باز است

ساحل نمیداند چه با پاروزنت کردی

بانو ! نمیگویی خدا را خوش نمی آید !؟

یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی


دوست دارم با تو باشم عیب این خواهش کجاست؟
باتو بودن ، شعر خواندن، کس نگفته نا بجاست


از تو گفتن یا شنیدن ازلبت ، تا خواب صبح
حرف های عاشقانه با تو گفتن کی خطاست؟


لب به لب، لبریزعشقت ،گرشود احساس من
بازیِ شب زنده داری با لبانت ، دلرباست


مست ومدهوشم کنی با غمزه ای حتی به چشم
دل به اعجازدو چشمت بس به می، بی اشتهاست


دوست دارم با تو گویم از کلامی با سه حرف
عین وشین وقاف ودیگرهیچ حرفی.،کین رواست


قصدم ای یار این نبود کزتو، سراید این غزل
عشق پاکت بی محابا زد به دل این حرف راست


عجب تحویل می‌گیری نماز نابلدها را
به شور آورده‌ای در من هوالله أحدها را
دِهم را جنگ با خود برد آهی در بساطم نیست
برایت مو به مو گفتم حدیث آن جسدها را
پدر پیوسته گاری را نصیب سد معبر کرد
و پنهان خانه آورد آخرین مشت و لگدها را
کسی با نان افغانی نمک‌گیرم نخواهد شد
خیابان تا خیابان خسته کردم این سبدها را
همین امضای سروان رد مرزم می‌کند فردا
به شهرت باز دعوت می‌کنی ما نام‌بدها را؟
چه کیفی دارد آب از حوض‌تان برداشتن آقا
اجازه؟ بشکند بادام چشمم جزر و مدها را؟

دلــم شکــــــــــسته و اوضاع درهمی دارد

و سالهاســـــــــت برای خودش غمی دارد

تو در کنار خـــــــــودت نیستی نمی دانی

که در کنــــــــار تو بودن چه عالمی دارد

نه وصـــــل دیده ام این روزها نه هجرانت

بدا به عشق که دنـــــــــــیای مبهمی دارد

بهشت مـــی طلبم از کسی که جانکاه است

کســـــــی که در دل سردش جهنمی دارد

گذر کـــــــن از من و بار دگر به چشمانم

بــــــــــــگو ببار اگر باز هم "نمی" دارد

دلم خوش است در این کار وزار هر "بیتی "

برای خـــــــــویش "مقام معظمی" دارد

برام مــــــــرگ رقم می زنی به لبخندت

که خــــــنده ی تو چه حق مسلمی دارد

 


بر تو ای دریا دو صد نفرین جوانم را کرفتی
کشت تنهایی مرا چون همزبانم را گرفتی
بر امید ساحلم بردی به گردابم فکندی
کشتی مارا شکستی بادبانم را گرفتی
ماه سیمای جوانی داشتم در شام پیری
ای دریغا ماه سیمای جوانم را گرفتی
نور چشمم بود و یار نازنینی مهربان
نور چشمم را ربودی مهربانم را گرفتی
غنچه ام را بردی و گریان به ساحل خیره ماندم
تو گل پژمرده ر دادی و جانم را گرفتی
دل به سروی بسته بودم با امید باغبانی
نا امیدم کردی و سرور روانم را گرفتی
مرغ سرگردان نبودم آشیان بود روزی
با یکی طوفان سرکش آشیانم را گرفتی
اینک از پا چون نیفتم من که خود لرزنده برگم
ناتوانی را چه سازم ؟ چون توانم را گرفتی
های دریا سوختی جان مرا آتش بگیری
سینه ات پر دود باد دودمانم را گرفتی

باز... محتاج غزل از لب شیرین تو ام
تلخ ، در هم شده ام ، در پی تسکین تو ام

بسرا بوسه ای از جنس غزل بر لب من
یاریم کن تو به یک بوسه که مسکین تو ام

مذهب عشق اگر مذهب خوبان باشد
کعبه ی عشق من عاشق شده ی دین تو ام

در طواف تو به دنبال خدا میگردم
گوش جان داده به آغوشِ فرامین تو ام

لب به لبیک ، درآمیخته ام در بَرِ تو
چون مسلمان شده ی لعل شرابین تو ام

حالِ من سایه ی طوبای تو را میخواهد
آه ... محتاجِ شکر پاره ای از تین تو ام

تا در این جنت جانانه به جانانه رسم
تلخ ، در هم شده ام ، در پی تسکین تو ام                    
                                                                                      
                                م . مهر    منبع اثر


بیستون هیچ، دماوند اگر سد بشود

چشم تو قسمت من بوده و باید بشود

 زده ام زیر غزل؛ حال و هوایم ابریست

هیچ کس مانع این بغض نباید بشود

 بی گلایل به در خانه تان آمده ام

نکند در نظر اهل محل بد بشود؟

 تف به این مرگ که پیشانی ما را خط زد

ناگهان آمده تا اسم تو ابجد بشود

 ناگهان آمد و زد، آمد و کشت ،آمد و برد

- او فقط آمده بود از دل ما رد بشود-

 تیشه برداشته ام ریشه خود را بزنم

شاید افسانه ی من نیز زبانزد بشود

 باز هم تیغ و رگ و... مرگ برم داشته است

خون من ضامن دیدار تو شاید بشود...


مرا یک شب از این شبها به صرف عشق دعوت کن
برایت عشق می ورزم تو هم قدری محبت کن
خودت بردار قلبم را برو بازار زرگرها
بگو از حس من بر خود و آن را خوب قیمت کن
تو که هر رقص موهایت کند محشر به پیش من
بیا امشب بکش ما را ولی صبحش قیامت کن
اسیر عشق تو گشتم دلم در بندت افتاده
چو قانون ژنو ای گل تو با من در اسارت کن
برایم در زمین داری خدایی می کنی ای گل
دعای بوسه ی من را بیا یک شب اجابت کن
به هر احساس میجوشد نشاید گفت این عشق است
برو (( آرام)) عشقت را بر او تا بی نهایت کن

تلخی اخلاق را اندام موزون حل نکرد

                              استکانم شد کمر باریک و چایم تلخ ماند

قبله را گم کرده ام یک لحظه از چشمم برو

                          چادرت را سر نکن با کعبه قاطی می شوی

دیر شد باید بخوابی نازنینم شب به خیر

 با وفای ساده ی خلوت گزینم شب بخیر

خسته ای ای مهربانم چشمهایت را ببند

 این چنین خصمانه منشین در کمینم شب بخیر

 غصه فردا و فرداهای دیگر را مخور

 ای غریبْ افتاده ی تنهانشینم شب بخیر

 در شب یلدای چشمانت چه آتشها به پاست

 ای نگاهت تکیه گاه آتشینم شب بخیر

 اشک های بی کسی را از دو چشمت پاک کن

 ای پناه اولین و آخرینم شب بخیر

 بیت بیت این غزل هایم فدای چشم تو

 آه ای همخانه ی شعرآفرینم شب بخیر

 غصه ها را از دلت بیرون کن و راحت بخواب

 با تو هستم، آشنایم! بهترینم شب بخیر

از گلِ سرخ لبت زنبور میگیرد عسل
اقتدا کن بوسه را حی علی خیر العمل
من همان ماهم که دستانت به دور گردنم
 
خود نمایی میکند در آسمان پیش زحل
 
در نگاهم لشکری از هند غوغا میکند
 
در نگاهت حمله ی افشار بر تاج ِ محل
 
خسته ام ، ای کاش میشد تا که مهمانم کنی
 
جرعه ای از چای سبز چشم هایت لااقل
 
بی تو من بیگانه ام با شعر و وزن و قافیه
رو نویسی کردن از چشمان تو یعنی غزل...


می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت

روی تـخـتـی با رقیبـان می نشینی در بهشت

 تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت

یک نمایـشگـر در آتـش ، دوربینی در بهشت

 صاحب عشـق زمیـنـی را به دوزخ می بـرنـد

جا نـدارد عشق های این چنـیـنـی در بهشت

 گـیـرم از روی کرم گاهی خدا دعـوت کـنـد

دوزخی ها را بـرای شب نـشینی در بهشت

 بـا مـرامـی که من از تـو بـاوفـا دارم سـراغ

می روی دوزخ مـرا وقتـی بـبـینی در بهشت

 مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظالـمـین»

خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشـت

شرمی‌ست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه

کم‌صحبتم میان شما، کم حواس نه!


چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت

درخواست می‌کنم نروی، التماس نه!

از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است

من عابری«فلک»زده‌ام، آس و پاس نه

من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ِ ما

با هم موازی است ولیکن مماس نه


پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است

از عشق خسته می شوی اما خلاص نه!


بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاد در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچه هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله و دوری عشق

و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

قمارعشق شیرین است اگرچه باز می بازم

تواز آس دلت مغرور ومن دلخوش به سربازم

چه حکم است اینکه می دانی که حکمن دست من خالی است؟

دل ودستم که می لرزد خودم راپاک می بازم

ورق برگشته است امروز وتو حاکم منم محکوم

چه باید کرد با این بخت ؟می سوزم ومی سازم

توبازی می کنی از رو ومن آنقدرگیجم که

نمی دانم کدامین برگ راباید بیندازم

اگرحاکم تویی ای عشق من تسلیم تسلیمم

همه از برد مغرورند و من برباخت می نازم

قمارعشق با من،مثل جنگ شیر با آهوست

دراین پیکارمعلوم است پایانم از آغازم

                                               منبع اثر:وبلاگ   علی اکبر عباسی فهندری

 

باد از مـویت رضاخـانی لچک برداشـــته
پشت ِ ابرت ماه ِ مشـروطه سرک برداشــته


سرخی ِ لبهای ِ شیرینت حسـودش کرده است
هر انــاری را اگر دیـدی ترک برداشــته


آنچنان زیبـا و جــذابی که حتی آینـــه
سرمـه دانت در بغــل، میل ِ بزک برداشته


آنقدر شعری که نیما غرق در چشــمان تو
خسته دست از " آی آدمها کمک" برداشته


نه به سوهان خنده هایت نه به اخم ِ گونه ات
که از آن دریـاچه ی ِ قم هم نمک برداشته


از هر انگشـتت هنر می بارد و رنگین کمان
خـم شده از لاک ِ تو یک ناخنک برداشـته


بس که بوسیــدم تو را هر بار داغ و دزدکی
صفحه ی ِ مانیـتورم چندی ست لک برداشته


مطمئن هســتم میایی باز هم در خواب ِ من
خـانه ام را باز عطـر ِ قـاصدک برداشته


این غزل را من سرودم یا تو با خود گفته ای؟

عشـق هم این روزها دیــوانه شک برداشته!


                                                                                         منبع

دلم شیراز میخواهد ، کمی تا قسمتی عاشق
دوچشم ناز میخواهد ، کمی تا قسمتی عاشق

دلم تنگ دلت گشته ، نمیدانی دلم چندیست
دلی دلباز میخواهد ، کمی تا قسمتی عاشق

عجب ابرو کمانی تو ، دلم با تیر آن ابرو ،
شکار باز میخواهد ، کمی تا قسمتی عاشق

صدای شانه و مویت ، صدای ساز فارابی است
دلم آن ساز میخواهد ، کمی تا قسمتی عاشق

به رقص آورده ای مارا ، دلم با چین آن دامن
شلنگ انداز میخواهد ، کمی تا قسمتی عاشق

گره بگشا ز پیراهن ، هوا گرم است کارونی ،
دلم اهواز میخواهد ، کمی تا قسمتی عاشق

برای تُرک شیرازی ، کمست آن را که حافظ داد ،
کرم ، قفقاز میخواهد ، کمی تا قسمتی عاشق

ببین آخر بدست آورده این بانوی خنیاگر،
بخارا ناز میخواهد ، کمی تا قسمتی عاشق

دلم تنهاست تنهاتر از این تن ها مبادش دل ،
دلم همراز میخواهد ، کمی تا قسمتی عاشق

                                                                           وبلاگ شاعر امیرحسین مقدم
    www.ahmoghadam.blogfa.com/

 

از اینجا میروم روزی تو می مانی و فصلی زرد

بگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد؟

از این جا می روم شاید همین امروز یا فردا

تو خواهی ماند تنها در حصار خشت هایی سرد

از اینجا می روم تا شهر فرداهای نا معلوم

که آنجا سرنوشتم هر چه پیش آورد ،پیش آورد

از اینجا می روم اینجا کسی آیینه باور نیست

که دارد آسمانش سنگ میبارد ،زمینش گرد

دریغا دیر خیلی دیر ،خیلی دیر فهمیدم

که من چندی ست هستم از مدار اعتنایت طرد

در آن آغاز بعد از من در این پایان بعد از تو

که خواهی دید خیلی فرق دارد مرد با نامرد

تو را در خوابهایم بعد از این دیگر نخواهم دید

تو را با آب ها آیینه ها معنا نخواهم کرد

لبـــــریز غزلهای عجیب است نگاهت
 
تلفیق شراب و شب و سیب است نگاهت
 
امشب عرق شرم به آیینه نشسته ست
 
ازبسکه نجیب است و نجیب است نگاهت
 
دشتی ست پر از شعر و غزل،برکه و باران
 
ماوای غزالان غـــــریب است نگاهت
 
گیسوی بلنــــــد تو شبیه شب یلداست
 
باجلوه ی مهتـــاب رقیب است نگاهت
 
تو وسوسه انگــــــیزترین شعر خدایی
 
چون آیه ی آییـنه و سیب است نگاهت
 
هرچنـــــد یقین داشتم از لحظه ی آغاز
 
هـرگز نسرودم که فریب است نگاهت...!


آمدم با غزلی ساده ولی تکراری
لطف داری تو اگر دل به دلم بسپاری
شعر باید که پر از عطر نگاه تو شود
شاعر خوش نفس، اینگونه فراوان داری
باورم نیست ولی جان دلم!، حالا که؛
همنشین ات شده ام در غزلی،...اجباری!؛
کاش مرهم بشوی بر دل تنها شده ام؛
قدر یک "ها" تو بر این آینه زنگاری
سالها گرد همین خال لبت چرخیدم
 
تا رهایم کنی از زندگی پرگاری!
کاش می شد که لب پنجره ای رو به حرم؛
 
دانه ای نذر کبوتر شدنم بگذاری
من زمین خورده ام از چشم همه افتادم
می شود بال و پرم را به گرو برداری؟!
آمدم تا که بگویم چقدر... خشکیدم!
 
آسمانا! تو بر این خاک دلم می باری؟!
من همه درد خودم را به تو گفتم جانا!
 
اینکه درمان بکنی یا نکنی؛...مختاری!


HTTP://HAOMIM.IR/

از تمنای نگاهم تا نگاهش....نقطه چین
آرزوی بوسه تا میل گناهش....نقطه چین

در دل هر نقطه چینی صد هزاران راز و رمز
چشم من مانده به در تا پیچ راهش...نقطه چین

عشق میخواهد دلم، شعر و شراب و نقطه چین!
از نوک انگشت او تا روی ماهش...نقطه چین

حرفهای ناتمامت نقطه چینی تا خداست
از سکوت قلب من تا سوز آهش...نقطه چین

دکمه ی پیراهن او ...نقطه چین تا شرم من
از دلم تا برق چشمان سیاهش ...نقطه چین

داغ بوسه اشتباها خورد بر لبهای او
از خطای دید من تا اشتباهش...نقطه چین

درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت

در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !؟

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ...
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟

می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت ...!!!

آمدی سوی وطن،خسته نباشی پسرم

آبرو دادی به من،ای گل بی بال و پرم

حسرت دیدن تو موی مرا کرده سفید

ز فراق تو خم افتاده میان کمرم

مرد دریا دل من،موج حریف تو نبود

ز چه رو غرق شدی،دور شدی از نظرم؟!

سالها بود و نبودت همه روز و همه شب

لحظه لحظه به خداوند قسم زد شررم

آمدی باز کنارم که نگاهت بکنم

پیش چشمان منی، بر سر تو نوحه گرم

ز چه پنهان شده دستان تو پشت کمرت؟!

با پدر دست بده،شعله نکش بر جگرم

گل آمــده از عــطر تــنت وام بگیرد

گیســو بــتکان تا که شـب آرام بـگیرد


حتی به سبا هم خبرت رفته که جمشید

مــایل شــده از طــرح لبت جام بگیرد


تــو لازمـه بودی که همین حس بتواند

در شــکل نــگاه تو غــزل نــام بگیرد


امــروز شــکر نــیز قـرار است بیاید

شــیرین مــن از لـحن تو الهام بگیرد


کندوی عسل خنده بزن تا لــب زنبور

از گـــوشه لبــهای تو یک کام بگیرد


تـو رود منی آبــی و آرام و بــگذار

یـک بیت هم از شعر من ایهام بگیرد


هر شب تو به آغوش بکش یاد مرا تا

در گـــرمــی آغـوش تــو آرام بگیرد

 



http://tomgaran.blogfa.com

کبوتر با کبوتر باز هم با باز راضی نیست
اگر از حال روزت دلبر طناز راضی نیست


اگر پیچیده موهایم به جور باد با پاییز
دلم بر گرمی دست عروسک باز راضی نیست


شبیه پادشاهی مست پیروزی دراین میدان

دلت جز بر زمین افتادن سرباز راضی نیست


من و مارا جدا از هم مکن آشوب می گیرم
خدا از دست های تفرقه انداز راضی نیست


از این بی آبرویی دامن شیطان چه می خواهد
که آتش هم به این حس جهنم ساز راضی نیست


اگر از نیل چشمان تو بگریزد دل و دینم
به پیغمبر شدن بی مستی اعجاز راضی نیست


بگیر از تلخی فنجان قهوه چشم هایت را
که فالم جز به مشق خواجه ی شیراز راضی نیست


خدا هم خوب می داند نداری طاقت دوری
به این چشمان لرزان پر از اغماز راضی نیست


پریدن حرف مفت مردمان بی کس و کار است
اگر بال و پرم بر لذت پرواز راضی نیست


دوری تو یک ضربه ی سنگین عجیب است

یک حالت بغرنج اسف بار غریب است

 ترکیب نگاه و هنر اخم و صدایت

آدم کش و خون ریز و دل انگیز و نجیب است

 هی می برد انگار تو را دورتر از من

شیطان همه جا عامل نیرنگ و فریب است

 حوای دلم باش، مرا آدم خود کن

این عشق پر از خاطره ی لذت سیب است

 مانند بهشت است زمین چونکه تو باشی

دور از تو جهنم کده ای سخت مهیب است

 

***************************************************

دامن عشق پر از حادثه ی خونین است


ضربه اش کاری و نابودگر و سنگین است


خوش به حال دل فرهاد که در مدت عمر


مزه ی تلخ ترین خاطره اش شیرین است

***************************************************

با منی ، با همه یِ نازِ نگاهت مثلاً

با دل آراییِ آن صورتِ ماهت مثلاً

پیشِ من هستی و بر شانه یِ تو ریخته است

فتنه انگیزیِ موهایِ سیاهت مثلاً

با سه تا شاخه یِ گل دسته گلی ساخته ام

مثلِ یک تاج و یا مثلِ کلاهت مثلاً

فالِ من گفت “می آیی” ، و خیالم با عشق

چیده و ریخته گل بر سرِ راهت مثلاً

روحم انگار کنار تو در آمیخته با

خنده ی با نمک گاه به گاهت مثلاً

پیشِ من هستی و می بوسمت آهسته که باز

بشود بوسه سر آغازِ گناهت مثلاً…

جواد مزنگی / ۲۱ تیر  ۱۳۹۴


http://mazangi.ir/?p=431



عصر یک جمعه ی دلگیر ، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده » است؟ چرا لحظه ی باران نرسیده است؟ و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است ، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است . بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟ دل عشق ترک خورد ، گل زخم نمک خورد ، زمین مرد ، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد ، فقط برد ، زمین مرد ، زمین مرد ، خداوند گواه است ، دلم چشم به راه است ، و در حسرت یک پلک نگاه است ، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین . آه خدایا! برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...

عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس ، تو کجایی گل نرگس؟ به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است ز جنس غم و ماتم ، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت . نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه ! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی ، آجرک الله! عزیز دو جهان یوسف در چاه ، دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده ، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زایر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ، نگهم خواب ندارد ، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد ، شب من روزن مهتاب ندارد ، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی دل سوخته ارباب ندارد ...   

  تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی ، شده ام باز هوایی ...

...

  ...

فرشی به زیر ِپای تو از سبزه زار بود
من بودم و تو بودی و فصل ِبهار بود
افتاده بود، ماه در آغوش جویبار
خیره، نگاه ما به دل جویبار بود
زلفت نمی گذاشت ببینم تو را درست
من تازه کار بودم و او کهنه کار بود
از من هزار پرسش ِپوشیده داشتی
انگار شب نبود که روز ِ شمار بود
با هم گره زدیم به نرمی دو سبزه را
دل در درون سینه ی ما بی قرار بود
دستان ِما به گرمی هم احتیاج داشت
چشمان ما به سُکر ِتماشا دچار بود
دلهای سر به راه ِمن و تو در آن بهار
مانند باد کولی و بی بند و بار بود
با من کنار آمده بود آن شب آسمان
آن شب مرا بهشت ِ خدا در کنار بود
زیر ِدرخت ِتوت ِکهنسال ِدهکده
یک بوسه چیدم از دهنت، آبدار بود
رقص نسیم و هلهله ی جوی و بوسه ، گل
جشنی به زیر توت کهن بر قرار بود
یک قلب تیر خورده بر این تک درخت ِپیر
از روزهای غربت من یادگار بود
بیکار یک نفس ننشستیم تا سحر
 
فصل بهار فصل طلب فصل کار بود
گفتی به غیر تو به کسی دل نبسته ام
گفتی ولی دروغ ! دلت شرمسار بود
نور ِ زلال ِ ماه و چراغ نگاه تو
غیر از دروغ تو همه چیز آشکار بود
رنگ از رخ شکفته ی شب داشت می پرید
خورشید، نیمه رخ به سر ِ کوهسار بود
خورشید، کنجکاو سرک می کشید و باز
وقت ِ وداع و گریه ی بی اختیار بود
خورشید آمد و شب ِ ما را سیاه کرد
خورشید آمد و دل ِ ما در غبار بود
از دوردست ، شیهه ی اسبی شنیده شد
ما را کدام حادثه در انتظار بود؟
اسبی که آمد و به جدایی کشاندمان

 اسبی که رفت و برد مرا ! بی سوار بود
امسال دهکده نفسش بوی مرگ داشت
امسال مثل لاله دلم داغدار بود
امسال دار ِ قالی ما بی شکوفه ماند
نعش ِ هزار خاطره بر روی دار بود
یا گل نداده بود نهال ِ گلی به باغ
یا چشمهای خیس ِمن امسال تار بود
امسال آن درخت تنومند توت پیر
باری نداد و داد اگر، مرگ بار بود
ای دختر ِدهاتی ِ شاداب و سر به زیر
امسال بی تو دهکده بی آبشار بود
شال سپید و صورتی و سبز و آبی ات
آویخته به سینه ی خشک کوار بود
بی تو کدام چشمه ؟ چه سبزه ؟ کدام گل ؟
کار دل یتیم من امسال زار بود
جای تو بود خالی و دست غریب ِمن
بی روح و سرد، بر سر سنگ مزار بود

 

به سر قبر من که می آیی اگر از تو سوال کرد کسی  

       که تو با او چه نسبتی داری ، بگو از قاتلان مرحوم ام

رسمی نباش پیش من... اینجا اداره نیست
قلبم سند به نام تو خورده، اجاره نیست

شاید گناه می شود این بوسه ها ولی
آنجا که عشق امر کند، هیچ چاره نیست

عشق نهفته در دل "من دوست دارمت"
ما بین صد هزار نهاد و گزاره نیست

تا مثل ماه، پیش منی در کنار تو
یک ذره احتیاج به ماه و ستاره نیست

ما بین بازوان تو شهری ست دیدنی
که هیچ جای این همه کشور...و قاره نیست

در چشم هات عشق نفس می کشد ولی
ابراز دوستی که به ایما اشاره نیست

با بوسه هات کار دلم را تمام کن
"
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست"

 

به دست آور دل من را ، چه کارت با دل مردم

                تو واجب را به جا آور ، رها کن مستحب ها را

 

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید

و چه بیذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشتهای جنس همان رشته که بر گردن توست

چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

نه کف و ماسه، که نایابترین مرجانها

تپش تبزدۀ نبض مرا میفهمید

آسمان روشنیاش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما به اندازۀ هم سهم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم میگردم

آخرین زمزمهام را همه ی شهر شنید

 


باید تو را همیشه به دقت نگاه کرد

یعنی نه سرسری، سر فرصت نگاه کرد

خاتون! بگو که حضرت خالق خودش تو را

وقتی که آفرید چه مدت نگاه کرد

هر دو مخدرند که بیچاره می کنند

باید به چشم هات به ندرت نگاه کرد

هر کس نظاره کرد تو را دلسپرده شد

فرقی نمی کند به چه نیت نگاه کرد

عارف اگر برای تقرب به ذات حق

زاهد اگر برای ملامت نگاه کرد

تو بی گمان مقدسی و کور می شود

هر کس تو را به قصد خیانت نگاه کرد

بی روسری بیا که دقیقا ببینمت

اما به گونه ای که فقط من ببینمت

با تو نمی شود که سر جنگ وکینه داشت

حتی اگر که در صف دشمن ببینمت

نزدیک تر شدی به من ازمن به من که من

حس کردنی تر از رگ گردن ببینمت

مثل لزوم نور برای درخت ها

هر صبح لازم است که حتما ببینمت

حس می کنم دو دل شده ای لحظه ای مباد

درشک بین ماندن و رفتن ببینمت

سردم شده بدجور عزیزم «بغلم کن»

یخ کردم از این سوز ِ دمادم «بغلم کن»

تا باد ، مرا با خود از این کوچه نبرده

بی دغدغه ، با دغدغه محکم «بغلم کن»

دنیا همه مشتاق ِ تو هستند ولی تو

با وسعت ِ شوق ِ همه عالم «بغلم کن»

شد شایعه «غم» خورده در این کوچه یکی را

تا آن که نبلعیده مرا هم «بغلم کن»

این شهر همه در پی حرفند و حسودند

آهسته و پیوسته و کم کم «بغلم کن»

از لطف ِ تو هر بی سر و پایی شده آدم

امید که من هم شوم آدم «بغلم کن»

من داوطلب آمده ام تا که بمیرم

این جاست همان خطّ ِ مقدّم «بغلم کن»

گیریم که پیش از همه با این عمل ِ زشت

رفتیم جهنّم ، به جهنّم «بغلم کن»

حتّی بشود محشر ِ عُظمی همه دنیا

ای رهبر ِ دل های معظّم «بغلم کن»

اَنْکحْتُ وَ زَوّجْتُ دلم عاقد و شاهد

ای عشق شدم من به تو محرم «بغلم کن»

بانو حکیمان بر سرت در اختلافند

باید به جای فلسفه گیسو ببافند

 

دعوی پیغمبر شدن کن وقت خوبی ست

تا پلک هایت آسمان را می شکافند

 

پیغمبری خوب است اما کعبه هستی

چادر سرت کن زائرانت در طوافند

 

پلکی بزن نیرو بیاور جابه جا کن

تا کم شود مانور و آفند و پدافند

 

سکر آوری؟ شور آوری؟ شرعاً حلالی؟

بانو حکیمان بر سرت در اختلافند ...

با همین دست، به دستان تو عادت کردم

این گناه است ولی جان تو عادت کردم

 

جا برای من گنجشک زیاد است ولی

به درختان خیابان تو عادت دارم

 

گرچه گلدان من از خشک شدن می‌ترسد

به ته خالی لیوان تو عادت کردم

 

دستم اندازه‌ی یک لمسِ بهاری سبز است

بس‌که بی‌پرده به دستان تو عادت کردم

 

مانده‌ام آخر این شعر چه باشد انگار

به ندانستن پایان تو عادت کردم


روسری را پس بزن تا شورش ِ بادت شوم

شهر را درهم بریزم شور ِ فریادت شوم

ای فدای ِ بوسه ات شیرین ِ کرمانشاهی ام!

بعد ِ چندین قرن باید باز فرهادت شوم

چشم ِ تریاکی تو کم بود عینک هم زدی؟!

شیشه ای کردی مرا تا خوب معتادت شوم

تیز کن چاقوی ِ زن/جانی خود را بیشتر

اخم کن تا کشته ی ِ ابروی جلادت شوم

ترکمن بانوی ِ صحرا! اسب ِ توفان یال ِ من!

کو شبی که میهمان ِ عشق آبادت شوم

کاش میشد شهرزاد ِ قصه گوی ِ من شوی

تا هزار و یک شب ِ زیبای ِ بغدادت شوم

مریم ِ بیت المقدس! ناجی ِ اشغالگر!

هر کرانه کاش اسیر ِ دست موسادت شوم

هر کجای ِ این جهان که دست بگذارم تویی

پس چگونه بیخیال ِ آنهمه یادت شوم

آرزو دارم در آغوشت مرا زندان کنی

تا ابد هرگز نمیخواهم که آزادت شوم

من اگر شاعر شدم تقصیر ِ چشمان ِ تو بود

قسمتم این بود که یک عمر شهرادت شوم

مریمِ قدّیسِ رؤیاهایِ من! حالم بد است!

عصمتِ لبهایِ دیندارت کمی بیش‌ازحد است


از مَیِ انجیلِ لب‌هایت کمی مستم بُکن
منجیِ جانم بشو، اینجا پُر از دیو وُ دَد است!

در وجودم اورشلیمی ساختم بی‌تابِ تو
گر تو باشی راهبه‌ پس،کُلِّ دنیا معبد است!

کاهنِ غاصب،مسلط شد به بیتُ‌القدسِ جان
هرکه با عشقم دراُفتد بی‌گمان او مرتد است!

گرچه تو پُرطاقتی،مغرور و باصبری ولی
مریمِ قدّیسِ رؤیاهایِ من! حالم بد است!