ادبیات فارسی دوره ی اول متوسطه رودخانه

مشخصات بلاگ

لحظات خوب و پرباری در کنار هم داشته باشیم . نظرات سازنده یادتون نره . موفق باشید

آخرین نظرات
  • ۲۷ دی ۰۰، ۱۲:۳۲ - کامران پشتوان
    درود

۲۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

جان من مال تو باشد، هرچه غم داری بده

روی کاغذ ثبت کن هر چیز کم داری بده

تا مبادا بر تن ناز تو آسیبی رسد

هرچه در اطراف خود قوطی سم داری بده

شهر عمرت از بلاها دور بادا تا ابد

در خیالت هرچه از احساس بم داری بده

بخت خوب و فال­های سبز ارزانی تو

طالع نحسی اگر در جام جم داری بده

چال لبخند تو دائم ، حال خوبت مستمر

خط اخم و مشکل پر پیچ و خم داری بده

«آیة الکرسی» هزاران بار نذر شادی ات

در دل خود ذره ای اندوه هم داری بده

 

                                                                                                    وبلاگ شاعر

 

نشان از عدل اینجا نیست یا رب! کودتایی کن ...

بیا با عدل و انصافت، میان ما خدایی کن ...

نگاهی کن به بعضی ها که قرآن را علَم کردند

ولی دستِ عدالت را ز بازوها قلم کردند ...

ببین شیطان صفت ها را که در ظاهر مسلمانند!

نماز واجب خود را میان کوچه می.خوانند!

خدایا از تو بعضی ها، فقط ابزار می سازند!

ز تو دم می.زنند و چوبه های دار می سازند!

ز قرآنت روایت ها برای خلق می گویند،

ولی راهی برای دزدی از این خلق می جویند!

خدایا اسم پاکت را چه راحت بی بها کردند ...!

به نام دین تو بر خلقِ مستضعف جفا کردند ...!

خدایا! صبر را بشکن بیا پا در میانی کن!

بیا ازمردم پاکت کمی هم پاسبانی کن!..

ما یک شراب کهنه بدهکار دلبریم
گرگیم و سال هاست کسی را نمی دریم

 

در دور باطلی که فتادیم سرخوشیم
از ابتدا به فکر نفس های آخریم

 

می خواستی که شرط قمارم شوی،شدی
ما آبروی رفته ی خود را نمی بریم

 

آنقدر خورده ایم که ترسم به روز حشر
وقت حساب یکسره بالا بیاوریم

 

هر پیک پیکری است به پیکار در شده. . .
حالم خراب تر شده،بگذار بگذریم. .

 


یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی

لیلا چرا پیراهن زیبا تنت کردی ؟ !

فرعون شهرم ، دل به دریا زد همان شب که

جادوگری با چشم های روشنت کردی

تو دخت چنگیزی که ما را مثل نیشابور

آواره ی دیوار چین دامنت کردی

من بچه بودم ، خوب و بد قاطی شد از وقتی

شوری به پا آن شب تو با رقصیدنت کردی

ما دست کم ، یک کوچه با هم رد پا داریم

یادی اگر از پرسه های با مَنَت کردی

دریا بیا ، آغوش شهر ساحلی باز است

ساحل نمیداند چه با پاروزنت کردی

بانو ! نمیگویی خدا را خوش نمی آید !؟

یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی


دوست دارم با تو باشم عیب این خواهش کجاست؟
باتو بودن ، شعر خواندن، کس نگفته نا بجاست


از تو گفتن یا شنیدن ازلبت ، تا خواب صبح
حرف های عاشقانه با تو گفتن کی خطاست؟


لب به لب، لبریزعشقت ،گرشود احساس من
بازیِ شب زنده داری با لبانت ، دلرباست


مست ومدهوشم کنی با غمزه ای حتی به چشم
دل به اعجازدو چشمت بس به می، بی اشتهاست


دوست دارم با تو گویم از کلامی با سه حرف
عین وشین وقاف ودیگرهیچ حرفی.،کین رواست


قصدم ای یار این نبود کزتو، سراید این غزل
عشق پاکت بی محابا زد به دل این حرف راست


عجب تحویل می‌گیری نماز نابلدها را
به شور آورده‌ای در من هوالله أحدها را
دِهم را جنگ با خود برد آهی در بساطم نیست
برایت مو به مو گفتم حدیث آن جسدها را
پدر پیوسته گاری را نصیب سد معبر کرد
و پنهان خانه آورد آخرین مشت و لگدها را
کسی با نان افغانی نمک‌گیرم نخواهد شد
خیابان تا خیابان خسته کردم این سبدها را
همین امضای سروان رد مرزم می‌کند فردا
به شهرت باز دعوت می‌کنی ما نام‌بدها را؟
چه کیفی دارد آب از حوض‌تان برداشتن آقا
اجازه؟ بشکند بادام چشمم جزر و مدها را؟

دلــم شکــــــــــسته و اوضاع درهمی دارد

و سالهاســـــــــت برای خودش غمی دارد

تو در کنار خـــــــــودت نیستی نمی دانی

که در کنــــــــار تو بودن چه عالمی دارد

نه وصـــــل دیده ام این روزها نه هجرانت

بدا به عشق که دنـــــــــــیای مبهمی دارد

بهشت مـــی طلبم از کسی که جانکاه است

کســـــــی که در دل سردش جهنمی دارد

گذر کـــــــن از من و بار دگر به چشمانم

بــــــــــــگو ببار اگر باز هم "نمی" دارد

دلم خوش است در این کار وزار هر "بیتی "

برای خـــــــــویش "مقام معظمی" دارد

برام مــــــــرگ رقم می زنی به لبخندت

که خــــــنده ی تو چه حق مسلمی دارد

 


بر تو ای دریا دو صد نفرین جوانم را کرفتی
کشت تنهایی مرا چون همزبانم را گرفتی
بر امید ساحلم بردی به گردابم فکندی
کشتی مارا شکستی بادبانم را گرفتی
ماه سیمای جوانی داشتم در شام پیری
ای دریغا ماه سیمای جوانم را گرفتی
نور چشمم بود و یار نازنینی مهربان
نور چشمم را ربودی مهربانم را گرفتی
غنچه ام را بردی و گریان به ساحل خیره ماندم
تو گل پژمرده ر دادی و جانم را گرفتی
دل به سروی بسته بودم با امید باغبانی
نا امیدم کردی و سرور روانم را گرفتی
مرغ سرگردان نبودم آشیان بود روزی
با یکی طوفان سرکش آشیانم را گرفتی
اینک از پا چون نیفتم من که خود لرزنده برگم
ناتوانی را چه سازم ؟ چون توانم را گرفتی
های دریا سوختی جان مرا آتش بگیری
سینه ات پر دود باد دودمانم را گرفتی

باز... محتاج غزل از لب شیرین تو ام
تلخ ، در هم شده ام ، در پی تسکین تو ام

بسرا بوسه ای از جنس غزل بر لب من
یاریم کن تو به یک بوسه که مسکین تو ام

مذهب عشق اگر مذهب خوبان باشد
کعبه ی عشق من عاشق شده ی دین تو ام

در طواف تو به دنبال خدا میگردم
گوش جان داده به آغوشِ فرامین تو ام

لب به لبیک ، درآمیخته ام در بَرِ تو
چون مسلمان شده ی لعل شرابین تو ام

حالِ من سایه ی طوبای تو را میخواهد
آه ... محتاجِ شکر پاره ای از تین تو ام

تا در این جنت جانانه به جانانه رسم
تلخ ، در هم شده ام ، در پی تسکین تو ام                    
                                                                                      
                                م . مهر    منبع اثر


بیستون هیچ، دماوند اگر سد بشود

چشم تو قسمت من بوده و باید بشود

 زده ام زیر غزل؛ حال و هوایم ابریست

هیچ کس مانع این بغض نباید بشود

 بی گلایل به در خانه تان آمده ام

نکند در نظر اهل محل بد بشود؟

 تف به این مرگ که پیشانی ما را خط زد

ناگهان آمده تا اسم تو ابجد بشود

 ناگهان آمد و زد، آمد و کشت ،آمد و برد

- او فقط آمده بود از دل ما رد بشود-

 تیشه برداشته ام ریشه خود را بزنم

شاید افسانه ی من نیز زبانزد بشود

 باز هم تیغ و رگ و... مرگ برم داشته است

خون من ضامن دیدار تو شاید بشود...


مرا یک شب از این شبها به صرف عشق دعوت کن
برایت عشق می ورزم تو هم قدری محبت کن
خودت بردار قلبم را برو بازار زرگرها
بگو از حس من بر خود و آن را خوب قیمت کن
تو که هر رقص موهایت کند محشر به پیش من
بیا امشب بکش ما را ولی صبحش قیامت کن
اسیر عشق تو گشتم دلم در بندت افتاده
چو قانون ژنو ای گل تو با من در اسارت کن
برایم در زمین داری خدایی می کنی ای گل
دعای بوسه ی من را بیا یک شب اجابت کن
به هر احساس میجوشد نشاید گفت این عشق است
برو (( آرام)) عشقت را بر او تا بی نهایت کن

تلخی اخلاق را اندام موزون حل نکرد

                              استکانم شد کمر باریک و چایم تلخ ماند

قبله را گم کرده ام یک لحظه از چشمم برو

                          چادرت را سر نکن با کعبه قاطی می شوی

دیر شد باید بخوابی نازنینم شب به خیر

 با وفای ساده ی خلوت گزینم شب بخیر

خسته ای ای مهربانم چشمهایت را ببند

 این چنین خصمانه منشین در کمینم شب بخیر

 غصه فردا و فرداهای دیگر را مخور

 ای غریبْ افتاده ی تنهانشینم شب بخیر

 در شب یلدای چشمانت چه آتشها به پاست

 ای نگاهت تکیه گاه آتشینم شب بخیر

 اشک های بی کسی را از دو چشمت پاک کن

 ای پناه اولین و آخرینم شب بخیر

 بیت بیت این غزل هایم فدای چشم تو

 آه ای همخانه ی شعرآفرینم شب بخیر

 غصه ها را از دلت بیرون کن و راحت بخواب

 با تو هستم، آشنایم! بهترینم شب بخیر

از گلِ سرخ لبت زنبور میگیرد عسل
اقتدا کن بوسه را حی علی خیر العمل
من همان ماهم که دستانت به دور گردنم
 
خود نمایی میکند در آسمان پیش زحل
 
در نگاهم لشکری از هند غوغا میکند
 
در نگاهت حمله ی افشار بر تاج ِ محل
 
خسته ام ، ای کاش میشد تا که مهمانم کنی
 
جرعه ای از چای سبز چشم هایت لااقل
 
بی تو من بیگانه ام با شعر و وزن و قافیه
رو نویسی کردن از چشمان تو یعنی غزل...


می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت

روی تـخـتـی با رقیبـان می نشینی در بهشت

 تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت

یک نمایـشگـر در آتـش ، دوربینی در بهشت

 صاحب عشـق زمیـنـی را به دوزخ می بـرنـد

جا نـدارد عشق های این چنـیـنـی در بهشت

 گـیـرم از روی کرم گاهی خدا دعـوت کـنـد

دوزخی ها را بـرای شب نـشینی در بهشت

 بـا مـرامـی که من از تـو بـاوفـا دارم سـراغ

می روی دوزخ مـرا وقتـی بـبـینی در بهشت

 مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظالـمـین»

خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشـت

شرمی‌ست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه

کم‌صحبتم میان شما، کم حواس نه!


چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت

درخواست می‌کنم نروی، التماس نه!

از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است

من عابری«فلک»زده‌ام، آس و پاس نه

من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ِ ما

با هم موازی است ولیکن مماس نه


پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است

از عشق خسته می شوی اما خلاص نه!


بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاد در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچه هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله و دوری عشق

و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

قمارعشق شیرین است اگرچه باز می بازم

تواز آس دلت مغرور ومن دلخوش به سربازم

چه حکم است اینکه می دانی که حکمن دست من خالی است؟

دل ودستم که می لرزد خودم راپاک می بازم

ورق برگشته است امروز وتو حاکم منم محکوم

چه باید کرد با این بخت ؟می سوزم ومی سازم

توبازی می کنی از رو ومن آنقدرگیجم که

نمی دانم کدامین برگ راباید بیندازم

اگرحاکم تویی ای عشق من تسلیم تسلیمم

همه از برد مغرورند و من برباخت می نازم

قمارعشق با من،مثل جنگ شیر با آهوست

دراین پیکارمعلوم است پایانم از آغازم

                                               منبع اثر:وبلاگ   علی اکبر عباسی فهندری